امروز خم شدم توی آینه و به دختر رنگ پریده ای که روبرویم ایستاده بود و داشت رژلب می زد گفتم : تو یک دختر بیست و پنج ساله ی ترسویی.. نوشتن این جمله زیاد راحت نبود اما راستش را بخواهید من بیشتر زندگی ام را صرف ترسیدن کرده ام.. ترس اینکه نکند یک موقع بابا بفهمد که به جای کلاس کنکور با سحر و سپیده و شادی می رویم کافی شاپ و بلند بلند می خندیم.. ترس اینکه نکند مامان بفهمد این ترم مشروط شده ام..
اینکه نکند مامان و بابا طوریشان بشود.. (شاید باورتان نشود اما شب ها نصف شب بیدار میشوم و به صدای نفس هایشان گوش می کنم تا خیالم راحت شود که هنوز زنده اند)..
سالها که گذشت ترس هایم تغییر کردند ترس از خیابان خلوت مرد های موتورسوار ..
بالا رفتن سن شناسنامه ام و وحشت عقب ماندن از بقیه ی آدم ها..
ترس از دست دادن مردی که باورش نمیشد دوستش دارم ترس از شصت سالگی و تنها ماندن ..
ترس از ازدواج کردن. ترس از مادر نشدن ترس از ارتفاع و هزار تا ترس دیگر به لیست کابوس هایم اضافه شد..حالا اینجا ایستاده ام ..
بعد از ترم های متوالی مشروطی و خنده های بلند به جای کلاس های کنکور بی نتیجه.اینجا ایستاده ام ..
یک سال بعد از رفتن مردی که من دوستش داشتم و او باور نکرده بود.. اینجا ایستاده ام بعد از افتادن از یک ارتفاع بلند و جان سالم به در بردن..اینجا ایستاده ام و هنوز زنده ام..
هنوز موهایم را از پشت می بندم و هنوز وسط مجلس عزا خنده ام میگیرد..
میبینید ترس هایم هنوز من را نکشته اند اما راستش را بخواهید هیچ وقت نمی توانم بگویم که به اندازه ی بیست و پنج ساله های دیگر زندگی کرده ام..
به خودم یک عمر جوانی بدهکارم.. یک عمر بی خیالی مطلق و تکرار این جمله توی آینه که تو از همه ی این ترس ها بزرگتری احمق ..
باید سر خودم داد بزنم که می شود بگذاری کمی زندگی کنم؟باید خودم را جمع و جور کنم .بروم توی سرما توی رودخانه ای جایی فرو بروم توی آب و ترس هایم را پهن کنم تا آب با خودش ببرد
می دانید موضوع این است که باید باور کنم که قهوه هیچ وقت توی شکر حل نمی شود.
تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم . تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد . تا وقتی تنمان سلامت است نمی فهمیم یک دندان خراب ، یک سردرد تخیلی ، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند . تا وقتی شب کارنباشید نمی فهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است . تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنیست .
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد .
فکرکردن به اینکه زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد .
بعد شاید بشود از چیزهای کوچک زندگی ، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر ، یک دوش آب گرم ، یک تن سالم ، یک خواب راحت و یکخانواده بیشتر لذت برد .
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدم های همیشه ناراضی ، ما خدایگانان نک و ناله ، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود ، وقتی قدر ( زندگی) را بفهمیم که دیگر زنده بودنی درکار نیست
#بابک_اسحاقی
پیر یا جوان ، فقیر یا غنی ، ضعیف یا قَدَر ، محبوب یا منفور فرقی ندارد ...
هر که باشی یا هرچه باشی سرانجام یکروز ، مرگ فرا می رسد و در کنج خلوتی به تو نگاه می کند .......
یا با لبخندی شیرین
یا با چهره ای مغضوب
مرگ ، مخرج مشترک همه انسان هاست .
خروجی عادلانه از اینهمه بی عدالتی زندگی ....
همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
هروقت باران بیاید ، بالاخره بند خواهد آمد .
هروقت ضربه میخورید، بالاخره خوب میشوید. بعد از تاریکی همیشه روشنایی ست.
هر روز صبح طلوع خورشید میخواهد همین را بگوید اما شما یادتان میرود و درعوض فکر میکنید که شب همیشه باقی میماند.
اما اینطور نیست. هیچچیز همیشگی نیست.
پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست.
اگر اوضاع بد است، نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمیماند.
فقط به این دلیل که دراین لحظه زندگیتان سخت شده به این معنی نیست که نمیتوانید بخندید.
فقط به این دلیل که چیزی اذیتتان میکند به این معنی نیست که نمیتوانید لبخند بزنید.
هر لحظه برای شما شروعی تازه و پایانی تازه است.
هر لحظه فرصت جدیدی به شما داده میشود.
فقط باید از این فرصت بهترین استفاده را بکنید.
اگر قولی دادید به آن عمل کنید
اگر عشقی دارید قدرش را بدانید
اگر کسی به شما اعتماد کرد به آن احترام بگدارید
اگر اشتباهی مرتکب شدید عذرخواهی کنید
اگر در طلب اعتماد هستید بدستش آورید.