گاهیاوقات ما جذب کسانی میشویم که با ما بد بودهاند. هرقدر هم که این افراد با ما بدرفتاری کرده باشند، باز هم دوستشان داریم. ولی چه چیز باعث میشود که توانایی مقاومت دربرابر این افراد را نداشته باشیم؟ جذابیت آنها برای ما همیشگی است و عذرخواهیها و وعدههایشان تمامی ندارد. حتی بعد از اینکه آنها را ترک میکنید، وسوسه برگشتن به آنها دیوانهتان میکند. در زیر به ۵ دلیل مهمی اشاره میکنیم که میگوید چرا نباید به این رابطههای مسموم برگردید.
۱) آنها هیچوقت تغییر نخواهند کرد.
قسم میخورند که عوض شدهاند و شما هم به خودتان میگویید که اینبار همه چیز متفاوت خواهد شد. ولی این احتمال وجود دارد که همه چیز دقیقاً مثل دفعه قبلی پیش رود. آدمها بهندرت عوض میشوند و تغییر میکنند. به جای اینکه چشمانتان را ببندید و به امید بهترینها باشید، بایستید و «نه» گفتن را یاد بگیرید. خوشبینی شما هیچ کمکی به تغییر اوضاع نمیکند
۲) شما هیچوقت برایشان اولویت نخواهید بود.
نیازها و احساسات شما همیشه در انتهای لیست اولویتهای اوست. رابطه شما همیشه برای او انتخاب دوم است و معمولاً برای وقت گذراندن با شما وقتی ندارد. رابطه شما فقط برای تقویت اعتمادبهنفس او و برطرف کردن نیازهایش است و احساسات شما مدام خدشهدار میشود.
معمولی بودن !
معمولی بودن در زندگی، میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد.
مثلا:
شاگرد معمولی بودن، قیافه معمولی داشتن، دونده معمولی بودن، نقاش معمولی
بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن .معمولی
مهمانی دادن، فرزند معمولی داشتن
...
منظورم از "معمولی" همان است که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب و
در پشت ابرها نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، فراوان و بسیار هست.
فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ای است که هم انگیزه ایست مثبت برای پیشرفت و
هم می تواند شوق و ذوق فراوان آدمهای معمولی را شهید کند.
من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشی کشیدن، روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی
معمولی ام برای همیشه نقاشی را کنار گذاشتم. این کنار کشیدن زمانی بود که
همکلاسی دبیرستانم، در عرض دو دقیقه با مداد بی جانش، چهره معلم مان را کوبید
کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از او
بکشم.
حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و پیگیری من خیلی با
نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی
بودن را تحمل نکنم.
گفت یه کاری کن،یه چیزی بهش بگو،
بگو که پشیمون شه از رفتن...
گفتم:چیکار کنم؟برم بگم برگرد حتی اگه نمیخوای؟؟؟
تهش که چی؟من گفتم...
وقتی نگاه میکنم به قبلا میبینم همه چی زوری بود...
اگه دوستت دارم میگفت زوری بود چون من بهش میگفتم روزی چهار بار مثل قرص،سر ساعت
میگفت دوستم داره چون احساس دین میکرد...
اگه بهم زنگ میزد چون بهش میگفتم،میگفتم چاییتو خوردی زنگ بزن،رفتنی بیرون زنگ بزن،برگشتنیم زنگ بزن و الا آخر...
خودش نمیخواستا مجبورش میکردم،
مجبورش میکردم پیشم باشه،ادای عاشق معشوقارو در بیاریم.
که چقدر خوشبختیم و عاشق زندگیمون...
مجبورش میکردم در حالی که هیچی نمیگه حرفمو گوش کنه،
یه لبخند میزد و هیچی نمیگفت...
چیشد؟؟؟هیچی...
تونستم نگهش دارم پیشم؟؟
نه،نمیشه...
شاید بتونی تا یه جایی با زور و محبت زیاد از حد پیش خودت نگهش داری،
ولی نمیشه همیشه بندش کنی،یه جور بندش کنی که خودش نره...
ولش کن.بذار خودش بیاد،
بذار اگه میخواد خودش تموم کنه این رفتنو...